سرو و بید
سروی و بیدی، بر لب جویی، گرم سخن بودند.
بی خبر از خود، هر چه تو گویی، چون دل من بودند.
سرو خودآرا، مست و طرب زا، بر سر ناز آمد.
بید کهن را، دید و بگفتا، کز تو چه باز آمد؟
من که تو بینی، سرکش و سبزم،
شاهد گلشن ایجادم،
مست غرورم و آزادم من!
کرده به قامت، شور قیامت،
پیکر خرم و آزادم،
غرق سرورم و دلشادم من!
آسیب خزان هرگز، کی برگ و برم ریزد!
گر برف زمستان ها، یکجا به سرم ریزد!
چون پیری، که دهد پندی، به سخن بید آمد:
من آشفته سر، ای جوان جهان دیده ام!
ز من بشنو، که دلسردی خزان دیده ام!
ز گشت زمان چه دانی؟
تو را هرگز کسی، سایه ای نبیند به بر،
که بگذارد خسی، یا گلی در آن سایه سر،
چه حاصل ز سرگرانی؟
اگر افتاده حالم!
وگر بشکسته بالم!
همین بس مرا،
که هرکس مرا،
بخواند به سایبانی!
سروی و بیدی، بر لب جویی، گرم سخن بودند.
بی خبر از خود، هر چه تو گویی، چون دل من بودند....
شاعر: معینی کرمانشاهی